جمعه، دی ۱۰، ۱۳۹۵

کرسی بارداری


تجربه ۹ ماه بارداری فضای بسیار خاصی بوده که ضمن آن خیلی چیزها به دست آوردم و چیزهایی نیز از دست دادم. جزییات این چیزها بسیار زیاد است ولی آنچه دوست دارم در موردش بنویسم موقعیت ها، فرصت ها و جایگاه فردی و اجتماعی است که صرفا به خاطر باردار بودن به من داده شد و یا ازم سلب شد و من اسمش را کرسی یا صندلی بارداری گذاشته ام. 
به طور عینی اگر بخواهم داستان را تعریف کنم این جایگاه شاید شبیه به همان صندلی ای در مترو یا مکانهای عمومی باشد که با برچسبی برای زنان باردار رزرو شده است و حق استفاده را بلامانع به آنها می دهد. اما قضیه همه جا به همین شیرینی تمام نمی شود. صندلی های سمبلیک دیگری هم هستند مانند صندلی های حرفه ای، که وقتی قانون مدنی درست و درمانی نباشد که برچسب زنان باردار را رویشان بچسباند در رقابت های حرفه ای به سادگی از زیر نشیمنگاهت کشیده می شوند. اینکه آیا سکندری بخوری و احیانا اگر خوردی چقدر آسیب ببینی و بتوانی دوباره با همان حس قبل از زمین بلند شوی البته به خیلی شرایط روانی افراد بستگی دارد، شرایط روانی که در فراز و نشیب تغییرات هورمونی دوران بارداری بارها به هم می ریزند و بالا و پایین می شوند.
بگذریم…
این درد و دل بهانه ای است برای سپاسگزاری یا بیان رنجش نسبت به همه کسانی که در این ۹ ماه گذشته یا با توجه خاصی که به من داشتند بهم کمک کردند و یا با بی توجهی شان گذراندن این مدت را برایم مشکل کردند.
سپاسگزاری می کنم از تمام رهگذران ناشناس این شهر که در پیچ و خم گذرها با لبخند و نگاه گرمشان دلگرمم کردند و در صف ها و مکان های عمومی جایشان را به من سپردند. از آن فروشنده هایی که گیشه بسته شان را برای من باز کردند تا زودتر کارم را راه بیندازند و یا وقتی بی امان دنبال توالت عمومی می گشتم اجازه دادند از توالت خصوصی شان استفاده کنم! 
تشکر ویژه من از همکاران قدیمی عزیزی که نسبت به رنجش من بی توجه نبودند و با دلجویی ها و پیگیری هایشان حمایتم کردند. 
قدردانی می کنم از تک تک اعضای خانواده ام و همه دوستانی که با حضور پررنگشان حتی از دور و بواسطه فضاهای مجازی هوای من را داشتند و همراهی ام کردند.

پنجشنبه، آذر ۱۱، ۱۳۹۵

از یک خواب عصرانه بیدار می شوم و تشنه و گرسنه به آشپزخانه می روم و با دیدن انارهایی که دیروز خریده ام خودم را تحسین می کنم. اما انار که میوه ی اوقات تنهایی نیست. در شیش و بشِ آداب و عادات خوردن انار بودم در خاطراتم، که دیدم انار را پاره کرده ام و شانس یار بوده و دانه ها یاقوتی اند و مزه شان ملس. و همین شد که نفهمیدم چقدر گذشت تا دانه آخرش را با وسواس خاصی که همیشه در خوردن انار دارم از لابه لای دیواره های نازکش بیرون کشیدم و بلعیدم. 
البته که انار را نمی شود تنهایی خورد...

خاطره ها یکی یکی روبرویم رژه می روند. عزیز مهرآفاقم که به خاطر انار عاشق پاییز بود و انارها را در مجمعه می چید و با دخترخاله ها دور آن می نشستیم و دنبال تیکه های سنگ پایی اش با هم دعوا می کردیم و انارها انگار تمامی نداشت. عزیز مرمر جانم و باغ حیدری و چیدن انارها در کودکی و تصویر صندوق های اناری که همیشه برایمان می رسید. مامان شمسی و انارهای باغ شهریار و دامن قرمزی که برای انار خورون می پوشیدم تا لکه های انار روی آن معلوم نشود! و یادم افتاد شب های پاییزی خانه میرداماد که زود هوا تاریک می شد و بعد از شام مامان انار دون کرده می آورد و با بابا و مجید تو اتاق تلویزیون فیلم نگاه می کردیم و می خوردیم...
به خودم آمدم. انار درشت و ملس تمام شده بود و دیدم که تنهایی آنرا نخورده ام اما بیشتر کسانی که با انار ازآنها خاطره دارم دیگر نیستند. به همین سادگی می شود با یک میوه در ذهن ها جاودانه شد.

پنجشنبه، شهریور ۱۸، ۱۳۹۵

برآر ای بذر پنهانی سر از خواب زمستانی                                                                      
که از هر ذره ی دل آفتابی بر تو گستردم

هوشنگ ابتهاج

یکشنبه، آبان ۱۰، ۱۳۹۴




It was dark at night when I arrived.
In the morning I realized it had arrived when I was out.
There was neither a breeze outside nor a cloud in the sky. 
Besides, there was no trees in my window which turned yellow.

But, I felt it is here now.

Autumn arrives before clouds.
It pushes the sun down then makes shadows long. 
This is how it arrives,
even in Dubai.


جمعه، مهر ۱۷، ۱۳۹۴

بچه ی شب زنده دارِ من

لیمو، موشِ کوچکِ از گونه یِ حیوانات شب زنده دار است. به این معنی که عصرها حدود ساعت 6 تا 7 به اقتضای فصل از خواب بیدار می شود و صبح ها حدود ساعت 6-7 صبح به خواب می رود. در واقعیت، زندگی اش کنار ما براین روال است که عصرها که از سرکار برمی گردیم خانه، با یک موجود 35 گرمی پشمالو مواجه می شویم که تازه از خوابِ ناز بیدار شده و با آن چشمان سیاه و شیطانش دلبری می کند.  تا آخر شب که می خواهیم بخوابیم چند ساعتی فرصت هست که باهم معاشرت کنیم و از نیمه شب تا کله سحر توی اسباب بازی هایش وول می خورد و با خودش بازی می کند.


داشتم فکر می کردم اگر روند رشد آدمیزاد به نوعی بود که در سنین کودکی شب زنده دار می بود و مثلا از سن 7 سالگی به بعد شب ها می خوابید، چه کمک بزرگی به پدر مادرهای شاغل می شد. به این معنی که عصر ها که به خانه می آمدند با یک کودک تازه از خوابِ سیر بیدار شده مواجه می شدند و  بدون نگرانی از اینکه بچه باید سر فلان ساعت بخوابه تمام بعد از ظهرشان را تا آخر شب با بچه ی قبراق می گذراندند و در  انتهای شب که پدر و مادر به رختخواب می روند کودک به مدرسه و مهد کودک شبانگاهی می رفت و روز که آدم بزرگ ها به جنگ زندگی می رفتند، کودک  برای خودش تخت می خوابید و به همین منوال...

باور کنید اینطوری مادرها از اینکه بچه همه فکر و ذکر و وقتشان را پر می کند نمی نالیدند و دغدغه ها کمتر می شد و زمانی که بچه با پدر مادر شاغل می گذراند طولانی تر می بود. 

جمعه، مرداد ۲۳، ۱۳۹۴

در آن شب جشن، مابین هیاهوی جمعیتی که می گفتند و می خندیدند و پایکوبی می کردند، آهسته آمد، دست من را گرفت و با من رقصید. عصایی در دستش بود که قبلا هیچگاه با آن ندیده بودمش. رقصیدنش را هم هیچ وقت ندیده بودم. رقصیدن که چه، هیچگاه اینقدر شاد ندیده بودمش.


چشمان گرد و سبز و خمارش به من خیره بود و نم شادی درآن قل قل می کرد. دستِ آخر بغلم کرد و بوسیدتم و در گوشم گفت که با اینکه وقتی راه می رود کف پاهایش بسیارمی سوزد، نمی توانسته از این پایکوبی صرف نظر کند...
از آن شب به بعد شاید پنج شش بار بیشتر ندیدمش، هر بار که ایران رفتم بهش سر زدم یا حداقل تلفنی احوالش را پرسیدم. هر باربا تاکید فراوان بهم گفت که همسر من را خیلی دوست دارد و مهرش بر دلش نشسته است.

دایی سعید، دیشب با تمام دردهایش خداحافظی کرد و رفت. 

جایی خواندم که مارسل پروست کلید جاودانگی در جهان را خاطره می داند. مادامی که خاطره ات باقی است تو زنده می مانی. از این رو خاطرات پراکنده ای رو که همین امشب از او به یاد دارم می نویسم تا زنده نگهت دارم....
                                    ***
در خانه سید خندان و پاسداران از او بسیار به  یاد دارم. در کودکی و نوجوانی ام بسیار پیش او و زن دایی و لیلا مانده بودم. یک دِراور کم عرض با کشوهای متعدد درخانه شان داشتند  که پر بود از نوارهای کاستی که همه با خط خوش یا با شابلون نام نویسی شده بود و کنار هم مرتب نشانده شده بود که همیشه برای من مثل یک جعبه آنتیک خوش می درخشید. در ضبط صوت ماشین تویوتایش یکبار یک گلچین خوب از داریوش بود و این شد که اولین بار قطعه نازنین و آینه را در ماشین او شنیدم و با اینکه 10-12 سال بیشتر نداشتم بسیار پسندیدم.
کی به خاطر می آورد که وقتی از سفر مشهد برمی گشتیم وسط راه تویوتا را ایستاند و یک پارچه لنگی را کنار جاده پهن کرد و نیم ساعت تخت خوابید تا سرحال ادامه راه را براند؟ آیا لیلا یادش می آید که چقدر سر بَکوارد کردن شوی جورج مایکل در حالیکه در حال تقلید رقصش بودیم عصبانی اش می کردیم؟ کی هنوزهم یادش می آید که او چقدر عاشق حیاط خانه پاسداران بود و رُسِ مش قربون رو می کشید تا باغچه رو سر پا نگه داره؟ من که هنوز انگار بوی سیب زمینی های تنوری که در شومینه خانه پاسداران درست می کرد زیر دماغم است. شومینه ای که هیزم هایش را با همان وسواسش جور می کرد و می چید و با آتشش شبهای سرد زمستانهایی را که یک متر برف بر زمین می نشاند رو گرم می کرد...

...

گونه ی اندوهی که امروز با آن دست و پنجه نرم می کنم با سوگ هایی که پیش از این برای ازدست دادن کسی داشته ام متفاوت است. مدام به این موضوع  می اندیشم که او دیروز در این دیار بوده است و امروز نیست و دیگرهیچگاه نخواهد بود.

به همین سادگی.

آسوده بخوابی.


دوشنبه، شهریور ۱۷، ۱۳۹۳

تنها بودن یا نبودن

اغلب به شدت احساس می کنم که دوست دارم تنها باشم .اما تنهایی از نوع بسیار خودپسندانه اش. : نوعی خلوت گزینی با اطمینان خاطر که آدم ها کنارم هستند ولی من اجازه نمی دهم به من نزدیک شوند. دری که به دست خودم می بندم و هر وقت دلم بخواهد باز می کنم. درهمین حال و هوا بودم که با راوی شعرِ قطعه "موسیقی زرد" هادی پاکزاد  بسی همذات پنداری کردم و حظ کردم:


تو باش ولی موازی باش، همراه  ولی لمسم نکن
میل به ترکیب یا واکنش،  یا هرچی می ترسم نکن
پی ام نگرد که گم میشم ، با من نخواب که کم می شم
ترکم نکن که می میرم، بسامدهای غم می شم
به سایه من دست نزن که طیفی از هوس داره
طبیعت بی تاب من انقطاع نفس داره 


چهارشنبه، مرداد ۱۵، ۱۳۹۳

بار سفر بستن

با این وسواسی که دارم گاهی به سرم می زند که بنشینم و یک لیست درست کنم از سفرهایی که بعد از ساکن شدنم در امارات داشته ام و ببینم که چند بار تا به حال چمدان بسته ام و باز کرده ام. بعد این تعداد را در تعداد ساعت هایی که وقت می گذارم و چمدان را می بندم و یا باز می کنم ضرب کنم که دست آخر ببینم چند ساعت و یا روز و یا هفته را در مدت هفت سال و نیم گذشته مشغول باربستن و باز کردن بوده ام. 
هنوز عادت نکرده ام.

هر بار که قصد می کنم به ایران بیایم از چند روز قبل ازسفر ذهنم مشغول می شود:
2 تا شلوار برای پوشیدن زیر مانتو برمی دارم و همیشه یکی دیگه هم اضافه می کنم که نکنه کم باشه هر چند که همیشه غیر از یکی بقیه دست نخورده می مونه. پیرَن بردارم یا نه؟ بی خودی می برم و نمی پوشم ها!  کفش بدون پاشنه برای پیاده روی های طولانی شهری، یه کفش مجلسی برای مهمونی احتمالی. کفش ورزش برای پیاده روی صبح ها. زلنب و زینبول هام که جای خود دارند: جعبه گوشواره هام را در بست بر می دارم. لوازم آرایش وقتی به تهران می روم مختصرترمی شود چون روی میز توالت مامان میشه خوب حساب کرد.

فکر نمی کنم هیچ جای دنیا مردم اینقدر زود به زود رنگ عوض کنند و درگیر مد باشن. تهران استثناست. گِرگِی خیلی خوب این موضوع رو بهم گوشزد کرد تو یکی از سفرهامون و این بیشتر و بیشتر به چشمم میاد. اینجوری میشه که یک نوعی از اضطراب سراغم میاد که مخصوص تهران رفتن است:
" این مانتویی که یک سال پیش می پوشیدم آنجا، حتما الان اُمُلی شده !"  "اینو بپوشم نکنه بگیرنم تو خیابونا ؟"
 بعد یه به دَرَک! می گویم و برش می دارم و به خودم می گم که یه هفته سفر دیگه این حرفها رو نداره. بذار یه هفته اُمُل باشم ببینم دنیا چه جوری می گرده...

وقتی از سفر بر می گردم  تا چند روز چمدان روی زمین اتاقم می خوابد تا حوصله کنم و تک تک خرت و پرت ها رو دربیارم و سر جای اولش بچینم. چمدان را بگذارم بالای کمد به امید سفر بعدی.

پنجشنبه، تیر ۲۶، ۱۳۹۳

آنچه از دل برآید بر دل نشیند

یاد یک صبح پنجشنبه آفتابی پاییزی می کنم که در آپارتمانی کلنگی در امیرآباد تهران،
 تنها باشم و این موزیک از محسن نامجو را گوش بدهم و نون و پنیر و چایی بخورم.

پانوشت :
 من هیچ خاطره ای از موسیقی این جناب در اوقاتم در ایران ندارم. یک سال بعد از اینکه از ایران رفتم، دوست نازنینی ندا داد که:
 هان، 
تو به چه گوش می دهی اگر موزیک محسن نامجو را گوش نمی کنی ؟  

, حالا من ناشنیده، حتی با ترانه های جدیدش هم در تهران خاطره دارم ....


سه‌شنبه، تیر ۲۴، ۱۳۹۳

دوستی های مجازی

این روزها کمتر آدم ها وقت می گذارند تا نوع بودنشان را بدون ابزار اطلاع رسانی جمعی برای هم تعریف کنند. همان قدر که فاصله ها از هم زیاد شده است، ابزار ارتباط هم گسترده تر شده است. ولی ارتباط برقرار کردن در حد تقسیم یک عکس یا گفته یا حالت روحی ( استتوس) با همه تخفیف پیدا کرده . همه انگار از هم خبر دارند و ندارند. خبر داربودن و در ارتباط بودن های آبکی و قلابی و بی روح.

دوست هایم،

 آنهایی که از دور و بی صدا عکس هایشان را می بینم و به یک لمس و ضربه زدن به دگمه لایک بهشان می گویم که هستم و دیدم و فهمیدم کجا ها بوده ای و چه کرده ای و چه خوب کرده ای. و اگر خیلی دلم ضعف برود و یا دلتنگ شوم با نوشتن یک نظر کوتاه خودم را ارضاء می کنم و بس.

آنهایی که بدون اینکه بخواهند یا بدانند توی ابر صوتی موزیک های خوب  را با من تقسیم می کنند،

و همه آنهایی که در این دایره نمی آیند و شانس بیشتری دارند که مرا مجبور کنند گوشی تلفن را بردارم و یا صفحه ایمیلی را باز کنم و از حالم برایشان بنویسم و جویای حالشان شوم. بهشان بگویم کجا بودم، چه کردم، چه خوانده ام، چه فیلمی دیده ام و بگذارم بدون دیدن عکسها،  از لابه لای نوشته هایم، از پیچ و خم تَن صدایم و گاه از حرکت دستانم خودشان در تصورشان حال من را بفهمند.